سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.

جملات زیبای تصویری, عکس های زیبا






تاریخ : سه شنبه 92/2/3 | 12:32 عصر | نویسنده : محمدمهدی عزیزان | نظرات ()

بخشی از این رمان :

شب بود و سکوت و تاریکی . مهتاب نقره فام در سینه ی آسمان صاف و پر ستاره پرتو افشانی می کرد و عکس آن در وسط حوض کوچک آبی رنگ خانه انعکاس داشت ، تو گویی که ماه جهت آب تنی شبانه خود را از دل آسمان به میان حوض کشانده تا پیکر مرمرین خود را به دست آب صاف و زلالی که در اثر وزش نسیم ملایم باد اندک تلاطمی داشت بسپارد .
در بحبوبه ی سکوت شبانه که ساکنان خانه در خوابی خوش غنوده بودند صدای ضربات پیاپی مشتی که سهمگینانه بر در می کوفت خواب را از چشمها ربود . آقای نیازی هراسان دیده گشود و در بسترش نیم خیز شد . همسرش نیز همانند او با بیم و هراس در بستر به حالت نشسته درآمد و نگاه حیران و متعجب خود را به شوهرش دوخت و با نگرانی پرسید :
- چه خبر شده ؟ این موقع شب کیه که در می زنه ؟!
- نیازی ملافه را کنار زده و در حال برخاستن جواب داد :
- نمی دونم ، هر کی هست غریبه نیست .
سپس برخاست چراغ را روشن کرد و افزود :
- برم ببینم کیه ، دست بردار هم نیست انگار سر آورده !

دانلود رمان شقایق اثر علیرضا آینه چی

منبع: http://www.romanbook.ir






تاریخ : شنبه 92/1/10 | 9:45 عصر | نویسنده : محمدمهدی عزیزان | نظرات ()
تاریخ : شنبه 92/1/10 | 7:47 عصر | نویسنده : محمدمهدی عزیزان | نظرات ()

یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند.
روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.»

بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟

بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد.






تاریخ : شنبه 92/1/10 | 7:30 عصر | نویسنده : محمدمهدی عزیزان | نظرات ()
لطفا از دیگر مطالب نیز دیدن فرمایید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.